عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 364 | blackdrama |
![]() |
6 | 1931 | blackdrama |
![]() |
5 | 760 | adcb |
![]() |
2 | 1023 | golbarg |
![]() |
2 | 899 | golbarg |
![]() |
6 | 4640 | golbarg |
![]() |
12 | 2193 | nazaninzahra91 |
![]() |
3 | 1106 | javad722 |
![]() |
2 | 750 | abol |
![]() |
2 | 997 | abol |
![]() |
1 | 834 | abol |
![]() |
3 | 1695 | abol |
![]() |
1 | 692 | abol |
![]() |
4 | 1772 | abol |
![]() |
1 | 1019 | ehsan3703 |
![]() |
2 | 1235 | ehsan3703 |
![]() |
7 | 1951 | ehsan3703 |
![]() |
5 | 2938 | ehsan3703 |
![]() |
8 | 2238 | sefocot |
![]() |
0 | 822 | azimi |
![](http://up.j10.ir/view/1942869/fu10044.jpg)
داستان ضرب المثل نابرده رنج، گنج میسر نمیشود
مورد استفاده:
به كسانی گفته میشود كه در مسیر زندگی با تحمل و سختی به موفقیت میرسند.
سالها پیش در ایران پادشاهی حكومت میكرد كه به اهمیت آموزش و پرورش پی برده بود. ولی عیبش این بود كه این پادشاه فقط آموزش را برای پسرش كه ولیعهد خودش بود، لازم میدانست.
شاه مدتها به دنبال یك معلم خوب و باسواد بود كه بتواند آموزش پسرش را با اطمینان به او بسپارد. معلمهای مختلفی آمدند و رفتند تا اینكه شاه از میان این همه معلم، مردی را انتخاب كرد و به او قول داد، اگر بتواند پسرش را به خوبی تعلیم دهد ثروت قابل توجهی به او خواهد داد. معلم قبول كرد كه خواستهی پادشاه را به بهترین نحو انجام دهد.
فقط به این شرط كه معلم حق داشته باشد، سخت گیریهای لازم و حتی تنبیه به موقع را برای ولیعهد انجام دهد. پادشاه با اینكه خیلی پسرش را دوست داشت ولی آگاه بود كه او باید برای سوادآموزی به سختی تلاش كند.
پسر شاهزاده در سن پایین به این معلم سپرده شد تا مورد تعلیم و تربیت قرار گیرد. هر روز از طرف معلم تكالیفی به او سپرده میشد كه او موظف بود آنها را انجام دهد و اگر انجام نمیشد معلم به شدت با او برخورد میكرد. در حیاط قصر درخت آلبالویی بود كه همیشه یك شاخه از آن را معلم كنده بود و به شكل تركهای در دست داشت اگر ولیعهد سؤالات معلم را به درستی پاسخ نمیداد، یك تركه میخورد.
پسر شاه چندین بار از سختگیری معلم نزد پدرش شكایت كرده بود. ولی شرطی بود كه قبل از شروع كار پدرش پذیرفته بود و نمیتوانست قولش را برهم بزند. البته پدر میدید كه این سخت گیریها چقدر مفید بوده و پسرش در درس روز به روز پیشرفت بیشتری میكند. پسر كه میدید نمیتواند پدرش را قانع كند تا معلمش را عوض كند همیشه از معلمش دلخور و ناراحت بود.
چندین سال گذشت تا كم كم پسر به سنین جوانی رسید. او تقریباً توانسته بود تمام علوم زمانه را از معلم خود بیاموزد، شاه كه از عملكرد معلم خیلی راضی بود، ثروت قابل توجهی به معلم بخشید و او را راهی خانهاش كرد. ولیعهد با رفتن معلم سخت گیرش خیال میكرد از تعلیم خلاص شده. ولی مدتی نگذشته بود كه به دستور شاه پسرش آماده آموزش اصول نظامی شد.
پسر اول خیلی ناراحت شد ولی كمی كه گذشت متوجه شد آموزش نظامی با تنبیه همراه نیست. چون فرماندگان نظامی مراعات مقام و رتبهی او را در آینده میكردند و احترام خاصی برای او قائل بودند. این رفتار مهربانانهی آنها باعث شده بود او روز به روز كینهی بیشتری نسبت به معلم كودكیاش پیدا كند.
بعد از چند سال شاه مُرد و پسرش جانشین او شد. چند روزی از تاجگذاری نگذشته بود كه یك روز وقتی شاه جوان در حیاط قصر در حال قدم زدن بود. ناگهان چشمش به درخت آلبالو افتاد و تمام تركههای آلبالویی كه در كودكی از معلمش خورده بود یادش آمد. شاه جوان با خود فكر كرد حالا كه قدرت را در دست دارد تلافی كند و چند ضربه تركه آلبالو به معلمش بزند و یكی از نگهبانان قصر را به دنبال او فرستاد.
نگهبان به منزل معلم رفت و گفت: شاه دستور فرمودند هرچه سریعتر خود را به قصر برسانید. معلم كه خبر تاج گذاری پسر شاه را شنیده بود پرسید: شاه با من چه كار دارند؟ نگهبان پاسخ داد: نمیدانم. امروز كه در باغ در حال قدم زدن بودند جلوی درخت آلبالو كه رسیدند، نگاهی به درخت انداختند و به من گفتند بیایم و شما را به قصر ببرم. معلم كه از كینه شاه جوان نسبت به خودش آگاه بود فهمید كه شاه حالا كه قدرت در دست اوست میخواهد تلافی كند.
معلم همین طور كه به طرف قصر میرفت دید میوه فروشی آلبالوهای تازه و قرمز رنگی را برای فروش گذاشته مقداری خرید و در جیب خود ریخت. به قصر كه رسید دید شاگرد دیروزش كه حالا بر تخت سلطنت نشسته تركهای در دست دارد و به او لبخند میزند. سلام كرد، شاه جوان پاسخش را داد و گفت: استاد كجا رفتید؟ چند سالی هست یكدیگر را ندیدهایم؟ بعد به تركهی آلبالو اشارهای كرد و گفت: این را میشناسی؟ معلم پاسخ داد: چوب تازهی درخت آلبالوست، بله میشناسم.
شاه گفت: میدانی میخواهم با آن چه كار كنم. معلم كه میدانست شاه میخواهد با آن تركه چه بلایی سرش بیاورد، پیش دستی كرد و گفت: نمیدانم ولی بهترین كار این است آن را جایی بگذاری كه همیشه پیش چشم تو باشد. شاه گفت: چرا آن را جلوی چشمهایم بگذارم؟
معلم آلبالوها را از جیبش درآورد و به طرف شاه گرفت و گفت: این آلبالوها را میبینی چقدر قشنگ هستند. اگر درخت آلبالو گرمای تابستان و سرمای زمستان را تاب نمیآورد نمیتوانست چنین آلبالوی خوبی محصول دهد. شما شاگرد قدیم من هم اگر آن همه تلاش و سختی را پشت سر نمیگذاشتید به این باسوادی و درك فهم امروز نبودید. شاه از این تشبیه خوشش آمد، لبخندی به معلم زد و از او خواست تا در دربار بماند و از وزیران شاه باشد.
![](http://up.j10.ir/view/1935770/fu10024.jpg)
داستان ضرب المثل من از تو پول خواستم نه فتوا
مورد استفاده:
این ضرب المثل برای افرادی كه به نیت كمك گرفتن از شخصی اقدام میكنند و آن فرد در جواب فقط حرف میزند و نصیحت میكند.
روزی ملانصرالدین معروف و مشهور به یك میهمانی دعوت شد. از قضا میهمانی برای خداحافظی عدهای كه عازم سفر حج بودند ترتیب داده شده بود. در زمانهای قدیم چون مسافرتها با اسب و شتر انجام میشد و خطرات احتمالی مثل راهزن و بیماری بیشتر بود، رفتن به سفر حج خیلی وقت گیر و پرخرج بود و هركسی نمیتوانست هم مخارج چنین سفری را تأمین كند و هم خرج خانوادهاش را در مدت سفر پیش پیش كنار بگذارد.
در آن دوره چون سفر حج طولانی بود، دوستان و آشنایان مسافر میهمانی ترتیب میدادند تا قبل از سفر بتوانند فرد مسافر را ببیند و از او خداحافظی كنند. ملانصرالدین وقتی وارد مجلس شد و عزت و احترامی كه اطرافیان به فرد عازم سفر حج میگذاشتند را دید، با خود گفت: خوش به حالش قبل از اینكه حاجی شود تا این حد محبوب همه است، وقتی از سفر حج برگردد، به مراتب محبوبتر خواهد شد. ملانصرالدین در طول میهمانی سكوت كرده بود و در سكوت خود به فكر به دست آوردن چنین محبوبیتی بود. ولی هرچه فكر كرد میدید لازمهی چنین كاری پول فراوان است كه ملا آن را ندارد.
میهمانی تمام شد و او راهی خانه شد همینطور كه در كوچهها قدم میزد، از جلوی مسجد شهر گذشت، فكری به ذهنش رسید سریع به خانهاش رفت و به زنش گفت: تا فردا برای من چند كیسه نان خشك، چند كیسه ماست، مقداری داروی گیاهی ...و كلاً چیزهایی كه برای سفر حج لازم است تهیه كن.
زن مات و مبهوت او را نگاه كرد و گفت: ملا چه شده؟ ملا گفت: هیچ مپرس! تا فردا جواب قطعی را به تو خواهم داد و رفت تا بخوابد. فرداصبح ملانصرالدین نزد حاكم شرع رفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: جناب حاكم من قصد سفر حج و زیارت خانه خدا را دارم.
حاكم كه ملانصرالدین را به خوبی میشناخت نگاهی به او انداخت و گفت: انشاءالله به سلامتی كی عازم هستی؟ ملانصرالدین گفت: به زودی؟ حاكم لبخندی زد و گفت: پس چرا زودتر نگفتی تا مثل بقیه میهمانی برای تو ترتیب دهیم تا همهی مردم شهر از تو خداحافظی كنند.
ملانصرالدین گفت: میهمانی هم به موقعهاش، درواقع من برای رفتن به سفر مشكلی دارم كه فقط شما قادر به حل آن هستید.حاکم گفت: هر كمكی از دست من برآید حتماً در خدمت شما خواهم بود. ملا با خونسردی گفت: همه چیز برای رفتن من به این سفر آماده است ولی من پول ندارم تا مخارج آن را بتوانم تأمین كنم. اگر شما این پول را به من قرض دهید من حتماً عازم سفر خواهم شد.
حاكم كه خیلی تعجب كرده بود و میخواست جوابی به ملانصرالدین دهد كه ناراحت نشود. گفت: ملا تو خود میدانی كه سفر حج بر همگان واجب نیست این سفر برای افرادی كه قادر به تأمین هزینههای یكسال خود و خانوادهشان هستند واجب است، پس حج بر شما واجب نیست. ملانصرالدین كه دوست نداشت این جواب را بشنود گفت: جناب حاكم، من از شما پول خواستم، نه فتوا!
![](http://up.j10.ir/view/1927845/fu9995.jpg)
داستان ضرب المثل از آنهاست که نان را پشت در می مالند
از آنهاست که نان را پشت در می مالندیکی بود یکی نبود، مردی بود که هم فقیر بود و هم خصیص . تصمیم گرفت که با پسرش به شهری رفته و به کارهای ساختمانی مشغول شوند . پدر تصمیم گرفت که پول زیادی خرج نکند و دست فردش را پس انداز کند.
و به پسرش هم گفت باید خیلی صرفه جویی کنیم حتی در غذا خوردنمان، پسر گفت باشد، چلو ، پلو نمی خوریم . اما نان و پنیر که می خوریم ؟ پدر گفت : نان و پنیر؟بله نان و پنیر می خوریم . فردای آن روز پدر مقداری پنیر خرید و توی شیشه گذاشت و یک نان هم خرید و وسط سفره گذاشت و گفت : بسم الله بخور !
پسر تکه نانی برداشت و می خواست در شیشه ی پنیز را باز کند و بخورد . پدر گفت : چه می کنی ؟ مگر نگفتم که باید صرفه جویی کنیم ؟ پسر گفت : نان بی پنیر که خوردن ندارد .پدر گفت : نان را به شیشه ی پنیر بمال و بخور از آن به بعد هر دو صبح تا عصر کار می کردند.
نانی می خریدند و آن را به شیشه ی پنیز می مالیدند از قضا روزی مجبور شدند جدا از هم کار کنند. عصر که شد پسر نانی خرید و به خانه برگشت اما هر چه دنبال کلید گشت پیدا نکرد . بسیار گرسنه بود . فکری به خاطرش رسید. نان را تکه کرد و به در خانه مالید و خورد. در این لحظه پدر رسید و از او پرسید چه می کنی ؟ پسر گفت : نان و پنیر می خورم خیلی گرسنه ام بود . پدر عصبای شد و گفت : یک شب نمی توانستی نان بدون پنیر بخوری ؟ پسر ثروتمند شد و سرش را پایین انداخت . از آن پس به افراد خصیص که حاضر نیستند برای نیازهای اصلی زندگی پول خرج کنند می گویند : از آنهاست که نان را پشت در می مالند.
![](http://up.j10.ir/view/559665/0410044832185102a.jpg)
مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد
![](http://up.j10.ir/view/285271/fu7208.jpg)
داستان ضرب المثل پاشنه آشیل
![](http://up.j10.ir/up/j10/Pictures/fu6441.jpg)